رحمی نیست در این عالم؟
قاصدک قاصدك به كجا آمده اي؟ بحر چه سوي من آمده اي؟ مي خواهم خبري ازمن ببري به دياري به ياري به كسي مي خواهم بگويي كه چه قدر در دل من جا دارد چه اندازه وجودم او را ميخواند برو از من دور شو و خبرم سوي كسي بر كه يادش مرا به سوي آسمان ميخواند مي رهانم تو را تا زود روي چرا تو سمت يارم نميروي؟ هان دگر بادي نمي آيد.... قاصدك دردم را گوش كن پيش خود محفوظ كن و دگر خبري از من سوي كسي مبر دگر باد هم نمي خواهد او بداند دوستش دارم باد نميداند چيزي دوست داشتنم را كم نميكند هر كاري هر غمي دلم را به سوي او ميكشد ديگر اميد هاي رسيدن به اتمام رسيده تنها به اميد ديدار زنده ميمانم در كنج اتاق...