رحمی نیست در این عالم؟
قاصدك به كجا آمده اي؟
بحر چه سوي من آمده اي؟
مي خواهم خبري ازمن ببري
به دياري به ياري به كسي
مي خواهم بگويي كه چه قدر در دل من جا دارد
چه اندازه وجودم او را ميخواند
برو از من دور شو و خبرم سوي كسي بر
كه يادش مرا به سوي آسمان ميخواند
مي رهانم تو را تا زود روي
چرا تو سمت يارم نميروي؟
هان دگر بادي نمي آيد....
قاصدك دردم را گوش كن
پيش خود محفوظ كن و دگر خبري از من سوي كسي مبر
دگر باد هم نمي خواهد او بداند دوستش دارم
باد نميداند چيزي دوست داشتنم را كم نميكند
هر كاري هر غمي دلم را به سوي او ميكشد
ديگر اميد هاي رسيدن به اتمام رسيده
تنها به اميد ديدار زنده ميمانم
در كنج اتاقي كه سر و پايش را غم گرفته
منتظر او ميمانم....
قاصدك برو از پيش من
همه از خويش مرا ميرانند
خبري آوردي خوش خبر باشي الهي......
ولي انگار باز هم خبر جدايي برگ را آوردي...
اميدت را نگه دار شايد روزي خبر وصل بياوري.....
قاصدك ديگر برو سوي هر كه خودت ميخواهي......
برو از من دور شو من دگر طاقت تحقير ندارم.
و قاصدك رفت به سوي كسي كه ميخواهد و چه راحت رفت اما هيچ خبري از من سوي يارم نبرد....