پرنیا  عشق بابا سجادپرنیا عشق بابا سجاد، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
پریسا عشق باباپریسا عشق بابا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

پــــــــــــرنیــــــــا هستی مامان

خدایا کمکمان کن

1390/11/19 10:20
729 بازدید
اشتراک گذاری

ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن
کرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌
بودند،‌ هياهو مي‌کردند و هول مي‌زدند و بيشتر
مي‌خواستند. توي بساطش همه چيز بود:
غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ...
هر کس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد.
بعضي‌ها تکه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌
پاره‌اي از روحشان را ، بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند
و بعضي آزادگيشان را ، شيطان مي‌خنديد و
دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد،
دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف کنم.

انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من کاري
با کسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن کرده‌ام
و آرام نجوا مي‌کنم. نه قيل و قال مي‌کنم و
نه کسي را مجبور مي‌کنم چيزي از من بخرد.
مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم ،آن وقت سرش را نزديک‌تر آورد و گفت‌:
البته تو با اينها فرق مي‌کني ،تو زيرکي و مومن.
زيرکي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند
و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند. از
شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود.
گذاشتم که حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا اين که چشمم
به جعبه‌اي عبادت افتاد که لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود.
دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.

با خودم گفتم: بگذار يک بار هم شده کسي، چيزي از
شيطان بدزدد. بگذار يک بار هم او فريب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.
توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت
از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت.
فريب خورده بودم، فريب.
دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم
که آن را کنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش کردم.
تمام راه خدا خدا کردم. مي‌خواستم يقه نامردش را
بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بکوبم و
قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود.
آن وقت نشستم و هاي هاي گريه کردم. اشک‌هايم که
تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم
که صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همان‌جا بي‌اختيار
به سجده افتادم و زمين را بوسيدم ،به شکرانه
قلبي که پيدا شده بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

به روز باشیم
20 بهمن 90 12:41
واقعا قلم خوبی دارین خوب مینویسین انشالله خدا همه ما رو کمک کنه که در کارامون موفق باشیم


مرصی عزیز نهایت لطفتون
مامان احسان
23 بهمن 90 17:29
عالییییییییییییییییییییییییی بود مثل همیشه خیلی سال پیش خونده بودمش ممنون حس خوبشو برام تازه کردی


خوشحالم باعث خوشحال میشم عزیزم
امیرمسعود
24 بهمن 90 7:52
ملیحه جان سلام
مثل همیشه داستانت محشر بود، موفق باشی دوست عزیزم .
پرنیاجونمو ببوس


مرصی دوست گلم و ممنون به خاطر حضور همیشگیت
مامان کوثری
25 بهمن 90 13:28
خیلی مطلب ترسناکی بو د واقعا تکون دهنده خیلی ممنونم گلم


چی بگم زینب جون
ُسمیه
30 بهمن 90 15:32
سلام عزیزم پرنیای گل چطوره . این مطلبتم مثل همه مطلبات جالب بود و اشک من رو درآورد ما آدما گاهی به این تلنگرها نیاز داریم .ممنون


مرصی دوست گلم وممنون به خاطر حضور همیشگیت خانوم طلا