پرنیا  عشق بابا سجادپرنیا عشق بابا سجاد، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
پریسا عشق باباپریسا عشق بابا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

پــــــــــــرنیــــــــا هستی مامان

چه قدر وجود خدا را حس میکنیم ؟؟؟؟؟

1390/6/26 12:35
1,167 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

 

 

آن هنگام كه هر چقدر هم دستانت را به هم بفشاری، توان مقابله با آن رعشه­ي رمزآلودشان را ندارى، دستانى كه مى لرزند تا راز اندوهناك لرزيدن دلت را برملا كنند...متفکر

 

آن هنگام كه احساس مى كنى ‌«دوستى هايت» چيزى بيشتر از اوهامى پررنگ ولى كودكانه نبوده اند و «توقع» تنها هذيانى بوده كه روزگارى، به حرمت حرم تب از ذهن عبور داده بوديش.متفکر

 

آن روزهايى كه عبور از تنگناى همرنگى با آدميان، آن قدر تو را به تنگ مى­آورد كه واپسين رسوخهاى نافذ عصيان را به سان افسونى  ويرانگر نكوهيده، نوميدوار از سر مى­رمانى.متفکر

 

آن ساعاتى كه عطش تمام وجودت را مى سوزاند، ولى آن قدر بى رمق و نااميدى كه حتى توان سراب ديدن هم ندارى.متفکر

 

آن لحظاتى كه نگاههاى ترسيده ات، حجم سنگين اطراف را مى كاود تا شايد چهره اى آشنا بيايد ولى بجز تاريكى با آن كنايه هاى خواركننده­اش هيچ دستاورد ديگرى ندارد.متفکر

 

آن هنگام كه خواهانى همه­ى وجودت... همه­ى هستى ات را پيش كش دستى كنى تا آن را در دست بفشارى يا شانه اى كه سر بر آن گذارده، جاودان تا انتهاى همه چيز، اشك بريزى.متفکر

 

و انبوهى از حرفهاى ناگفته دلت را مالامال كرده اند ولى تو، هم چنان سنگينى سكوت را به جان خريدار مى شوى زيرا نيك مى دانى پيش از آنكه كلامى تقدس سكوتت را بشكند، بغض خواهد شكست و اشكهايت با جارى شدن بر بستر كلامت، حرمت و طهارت سكوتت را فزونى مى بخشند.متفکر

 

كتاب را بر مى­دارى، تفالى مى زنى تا شايد اشارتى بيابى ولى ... باز هم ، بی پاسخ می مانی:متفکر

 

دل گفت فروكش كنم اين شهر به بويش

                                     بيچاره ندانست كه يارش سفرى بود

 

 

«خدا صداى كسى كه او را مى خواند و مى ستايد، مى شنود» و تو عاجزانه دستان لرزانت را از شاهراه نيايش روانه­ى آسمان مى كنى ولى... كجاست صدايت، كه بدرقه­ى دستانت شود؟ فریادی نيست... و توانی... و نه حتی رمقی، که لرزان زمزمه کنی: «اى  خداى بزرگ ... به فريادم نمى رسى؟»متفکر

 

و تو، كه تمام فريادهاى فرو خورده و بغض هاى نشكسته و حرفهاى ناگفته ات را در دل منزل داده اى، صورتت را ميان دستانت می گيرى و در پيرامون دخترانگى ات آرام و بى صدا گريه می كنى...متفکر

 

ولى تو... كه در شكنندگى اين ثانيه ها، ستمديده و رنجور مى نمايى، بى ترديد ستمگرترين ستمگر زمين و آسمانى!متفکر

 

تو رنجورى؟ تو كه بيرحمانه ترين رنج را بر روان روان بخش آفريدگارت رنجه مى نمايى... تو ستمديده اى؟ تو كه سوزنده ترين داغ را بر پيكر پاك پروردگارت باقى مى گذارى. تو؟!متفکر

و تو كه اين چنين ساده فراموش مى كنى، به راستى كه شايسته­ى فراموش شدن هستى! تو كه بى وفاترين معشوق روى زمينى، كه پروردگار عاشق، تو را همه از سر عشق آفريد...متفکر

 

نگاه هاى بيچاره ات در فضاى سنگين و خفه­ى تنهايى، فقط اشارتهاى تاريكى را برداشت مى كرد چون تو بى توجه به انباشتگى حجم لطيف و دلاويز گرداگردت، نه خدا را به كار رنگ آميزى ثانيه ها ديدى و نه نويد روشنايى سپيده را از لبخندهاى پروردگار دريافت كردى.متفکر

 

به آرزوى فشردن دستى، خواهانى همه هستى ات را پيش كش كنى... واى اگر بدانى كه آن عاشق مهربان، بى منت و بى خواست سپاس، دير زمانيست دست گرمش را در دست تو جاى داده و چشمانش را به چشمان تو نگران... «التهاب دست مرا احساس نمى كنى؟ دست مرا نيز در دست بگير...»متفکر

 

حتى هنگام دعا، سرد و ويران دست لابه به آسمان برداشته و موهبت شكيبايى را از خداوندگار آسمان گدايى مى كردى. آن قدر به آسمان مشغول شده بودى كه تماس صورت خيس خدا را بر گونه ات احساس نكردى و غافل از آن حضور پرشكوه تسكين عاشقانه، در همسايگى تنهايى هايت، همچنان به خداى آسمان، لابه مى كردى.متفکر

 شناور در خنكاى سبك پرستش، دنيا را پر از «حباب و پروانه» خواهيم ديد و نازكى سحر را نوازش كرده و شكنندگى بالهاى پروانه را درك خواهيم كرد ولى كاش تنها يك بار هم «لاى اين شب بوها» به سراغ خدا مى رفتيم و آن برترين عاشق كائنات را تا رستاخيز به انتظار ديدار نمى­ نشانديم.متفکر

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)