چه قدر وجود خدا را حس میکنیم ؟؟؟؟؟
آن هنگام كه هر چقدر هم دستانت را به هم بفشاری، توان مقابله با آن رعشهي رمزآلودشان را ندارى، دستانى كه مى لرزند تا راز اندوهناك لرزيدن دلت را برملا كنند...
آن هنگام كه احساس مى كنى «دوستى هايت» چيزى بيشتر از اوهامى پررنگ ولى كودكانه نبوده اند و «توقع» تنها هذيانى بوده كه روزگارى، به حرمت حرم تب از ذهن عبور داده بوديش.
آن روزهايى كه عبور از تنگناى همرنگى با آدميان، آن قدر تو را به تنگ مىآورد كه واپسين رسوخهاى نافذ عصيان را به سان افسونى ويرانگر نكوهيده، نوميدوار از سر مىرمانى.
آن ساعاتى كه عطش تمام وجودت را مى سوزاند، ولى آن قدر بى رمق و نااميدى كه حتى توان سراب ديدن هم ندارى.
آن لحظاتى كه نگاههاى ترسيده ات، حجم سنگين اطراف را مى كاود تا شايد چهره اى آشنا بيايد ولى بجز تاريكى با آن كنايه هاى خواركنندهاش هيچ دستاورد ديگرى ندارد.
آن هنگام كه خواهانى همهى وجودت... همهى هستى ات را پيش كش دستى كنى تا آن را در دست بفشارى يا شانه اى كه سر بر آن گذارده، جاودان تا انتهاى همه چيز، اشك بريزى.
و انبوهى از حرفهاى ناگفته دلت را مالامال كرده اند ولى تو، هم چنان سنگينى سكوت را به جان خريدار مى شوى زيرا نيك مى دانى پيش از آنكه كلامى تقدس سكوتت را بشكند، بغض خواهد شكست و اشكهايت با جارى شدن بر بستر كلامت، حرمت و طهارت سكوتت را فزونى مى بخشند.
كتاب را بر مىدارى، تفالى مى زنى تا شايد اشارتى بيابى ولى ... باز هم ، بی پاسخ می مانی:
دل گفت فروكش كنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست كه يارش سفرى بود
«خدا صداى كسى كه او را مى خواند و مى ستايد، مى شنود» و تو عاجزانه دستان لرزانت را از شاهراه نيايش روانهى آسمان مى كنى ولى... كجاست صدايت، كه بدرقهى دستانت شود؟ فریادی نيست... و توانی... و نه حتی رمقی، که لرزان زمزمه کنی: «اى خداى بزرگ ... به فريادم نمى رسى؟»
و تو، كه تمام فريادهاى فرو خورده و بغض هاى نشكسته و حرفهاى ناگفته ات را در دل منزل داده اى، صورتت را ميان دستانت می گيرى و در پيرامون دخترانگى ات آرام و بى صدا گريه می كنى...
ولى تو... كه در شكنندگى اين ثانيه ها، ستمديده و رنجور مى نمايى، بى ترديد ستمگرترين ستمگر زمين و آسمانى!
تو رنجورى؟ تو كه بيرحمانه ترين رنج را بر روان روان بخش آفريدگارت رنجه مى نمايى... تو ستمديده اى؟ تو كه سوزنده ترين داغ را بر پيكر پاك پروردگارت باقى مى گذارى. تو؟!
و تو كه اين چنين ساده فراموش مى كنى، به راستى كه شايستهى فراموش شدن هستى! تو كه بى وفاترين معشوق روى زمينى، كه پروردگار عاشق، تو را همه از سر عشق آفريد...
نگاه هاى بيچاره ات در فضاى سنگين و خفهى تنهايى، فقط اشارتهاى تاريكى را برداشت مى كرد چون تو بى توجه به انباشتگى حجم لطيف و دلاويز گرداگردت، نه خدا را به كار رنگ آميزى ثانيه ها ديدى و نه نويد روشنايى سپيده را از لبخندهاى پروردگار دريافت كردى.
به آرزوى فشردن دستى، خواهانى همه هستى ات را پيش كش كنى... واى اگر بدانى كه آن عاشق مهربان، بى منت و بى خواست سپاس، دير زمانيست دست گرمش را در دست تو جاى داده و چشمانش را به چشمان تو نگران... «التهاب دست مرا احساس نمى كنى؟ دست مرا نيز در دست بگير...»
حتى هنگام دعا، سرد و ويران دست لابه به آسمان برداشته و موهبت شكيبايى را از خداوندگار آسمان گدايى مى كردى. آن قدر به آسمان مشغول شده بودى كه تماس صورت خيس خدا را بر گونه ات احساس نكردى و غافل از آن حضور پرشكوه تسكين عاشقانه، در همسايگى تنهايى هايت، همچنان به خداى آسمان، لابه مى كردى.
شناور در خنكاى سبك پرستش، دنيا را پر از «حباب و پروانه» خواهيم ديد و نازكى سحر را نوازش كرده و شكنندگى بالهاى پروانه را درك خواهيم كرد ولى كاش تنها يك بار هم «لاى اين شب بوها» به سراغ خدا مى رفتيم و آن برترين عاشق كائنات را تا رستاخيز به انتظار ديدار نمى نشانديم.