روز پدر
عزیز مادر روز 4 شنبه من و شما به مناسبت روز پدر رفتیم خونه بابا بزرگ و تو هم یه پیراهن مشکی حریر با گلای قرمز که خاله تازه برات داده بود خیاطی دوخته بود پوشیده بودی رفتیم خونه باباب بزرگ تا بابابزرگ اومد و بهش تبریک گفتی و اونم کیک رو برش زد و توهم خوشحال بودی و همه اش دست میزدی میگفتی تولد مبارک.این قدر توی اون لباس عزیز شده بودی مثل فرشته ها .مامان بزرگت هم هر چی بهت اصرار میکرد بوسش کنی پیشش نمیرفتی میونت با مامان بزرگ خوب نیست.بعد از کلی ازی اومدی پیش من وگفتی من یخوابم منم بردم تو اتاق خوابت کنم ولی انگار دلت میخواست بازی کنی تا این که من خسته بودم خوایدم و شما تا دیروقت کنار بابات بودی و بعد هم خسته شدی و بابا جون خوابت کرد خیلی شیرین شدی پرنیا جون 1 هفته دیگه مونده به تولدت برات تولد میگیرم و همه را دعوت میکنم تا توی جشن خودت بگی تولد مبارک