روزای سخت بعد از عمل پای دخترم
دختر گلم یادم رفت یه خاطره تلخ را ثبت کنم بزرگ شدی بخونی .بهمن ماه سال 89 دقیقا شب اربعین بود که ما رفتیم شهرستان خون مامام بزرگ .بین من و بابا یه کم شکراب بود بابا با مامان بزرگ اینا رفت بند من و شما موندیم خانه مامان بزرگ. خدا روز بد نده لیوان را انداختی و کف پات خراش خورد تا اخر ما رسوندیمت با دائی سعید بیمارستان ولی این قدر ازت خون می اومد که من همش گریه میکردم و مامان بزرگ هم دلداری میداد تا این که دکتر گفت تاندون پات پاره شده صبح باید عمل کنه .چه شبی تا صبح گذشت همه اش ناله و گریه من وتو با هم تا این که صبح شد و رفتی اطاق عمل منم هی گریه میکرد 3 ساعت تو اطاق عمل بودی تا این که اوردنتو تازه به هوش اومده بوده .همه اش گریه میکردی چه روزایی بود اب شدم تا روزی که بابات از سفر اومد.2 ماه به پات سوختم تا پات یه کم بهتر شد شبا تا صبح زار میزدی خدا جونم را بگیره اشکتو نبینم.پرنیا .روزایی بود که درخواست مرگ از خدا میکردم تحمل اشکتو نداشتم خدا کمکم کرد و خوب شدی قشنگم