قصه پرنیا جون
امروز میخوام قصه ای که پرنیا جون خیلی دوسش داره و برا من تعریفش میکنه رو از زبون خودش بگم
شروع قصه بگم که پرنیا باید حتما توی قصه اش پرنیا جو ن و پویا و نیما پارسا و ابولفضل باشه (پسر خاله هاش و پسر دایی اش
خوب شروع قصه:
یه روز پرنیا و نیما و پویا و پارسا و ابوالفضل با همدیگه رفتن تو جنگل
خوب مامان
بعدش دیدن یه هاپو اونجا وایساده
بگو خب مامان ملیح
منم میگم خب
بعد پویا و نیما و پارسا ترسیدن
پرنیا اومد جلو گفت
چی میگی اقا هاپو
من پرنیا خانومم ،دختر با باسجاد
خب
بعد پرنیا با تفنگش هاپو رو کشت
گفت من قوی ام ، غذا خوردم،بعد اومدن خونه
پرید تو بغل مامانش گفت ما قوی ام هاپو رو کشتم
مامان بهش جایزه داد
خب قصه مون تموم شد
این قصه ای که روزی چند بار واسه من تکرار میکنه
خدایا ممنون که این گل رو تو زندگی ام قرار دادی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی