این چنین است روزگار
این است روزگار...؟؟؟
بانگ الهی در گوش هر انسانی طنین انداز می شود،
و همچنان قصه ی پر غصه ی عادت تکرار می شود،
عادت به نشنیدن
عادت به ندیدن
عادت به بودن.
گویی هر انسانی ،
با چشم بندی چشم های خود ،
با چوب پنبه ایی گوش های خود ،
با دست کشی دستان خود ،
و با اندیشه ایی افکار خود را در بند کرده است
و در روشنایی روز همچون خفته ایی در خواب است.
من دیدم مردی که در رود بودن غرق شده بود ،
دیدم زنی که از بوی گل غرور مست شده بود ،
پیرمردی دیدم که با تنها دندانش فطرتش را می جوید ،
پیرزنی دیدم که با عینک ته استکانی اش انسانیت را نظاره میکرد ،
من دختری دیدم که در آیینه ی زیبایی محو شده بود ،
پسری دیدم که سر بر بالین رویا خواب منطق را می دید ،
و کودکی دیدم که در میدان شهر زندگی را بازی میکرد.
زندگی را در چشمان سگی دیدم که انبار متروکه ایی را برای پیدا کردن تکه نانی زیر و رو می کرد ،
مردانگی را در سکوت جوجه ایی شنیدم که در لانه ی خود منتظر رسیدن غذای پدر و مادر خویش بود ،
سخاوت را در زردی گندمزار پیرمردی رنجور حس کردم ،
من تخته سنگی دیدم که بی هیچ چشم داشتی لانه ی مورچه ایی را از باران حفظ میکرد.
دیروز از دختر بچه ی همسایه مان شنیدم قلبی در باغچه شان کاشته است و امروز درختی دیدم شبیه دروغ.
من عالِمی دیدم غوطه ور در علت،
راهبی دیدم غرق در تعصب ،
عاشقی دیدم پر از تزویر ،
عارفی دیدم پر از شک ،
مسجدی دیدم پر از سنگ
و کلیسایی خالی از رنگ.
من خانه ایی دیدم عزادار فطرت ،
شهری دیدم عزادار غیرت ،
کشوری دیدم عزادار ملت.
من زمین را دیدم در سوگ انسان ،
و انسان را دیدم در سوگ انسانیت.